سلام من محمد هستم خوشحال شدم وقتي ديد جايي هست كه بتونم حرفاي دلمو توش خالي كنم:
قضيه از اونجايي شروع شد كه 3 سال پيش خونواده هامون با هم رفتيم به يه عروسي اونجا حواس من فقط به اون بود ،بد جوري ديوونش شده بودم ولي اون موقع سنم كم بود ترسيدم بهش بگم 14 سالم بود ،منتظر وايسادم يه كم بزرگ شيم ، تو اون مدت به هيچ دختر ديگه اي دل نبستم ، عكساش تو خونه يكي از فاميلامون بود هميشه ميرفتم خونشون به اون عكسا ذل ميزدم ،پسر خالم بهش گفته بود من دوسش دارم اونم گفته بود اشكالي نداره بذار دوس داشته باشه يه كم اميدوار شدم بهش گفتم شمارشو برام گير بيار(7ماه پيش) يه روز پسر خالم زنگ زد گفت بدو بيا يه خبر خوب برات دارم وقتي رفتم گفت شمارشو گير آوردم واست حالمو گرفت تا بهم دادش،شماره رو گرفتمو رفتم خونه،اول كه بهم محل نمي ذاشت جواب نمي داد ، بعد دو روز بهش گفتم ميخوام ببينمت باور كنيد تقريبا دو سال بود كه نديده بودمش ميدونيد چي گفت؟؟؟
گفت تهران . گفتم واسه چي اين موقع؟ گفت خونمون داره ميره اونجا ديگه بر نميگرديم . خدا ميدونه چه حالي داشتم اون روزا.
يه مدت گذشت خيلي به هم عادت كرده بوديم خيلي، زنگ زده ميگه ما ديگه نميتونيم با هم باشيم دوستيمون بي معنيه ، بهش گفتم خودمو ميكشم ،باور نكرد،ولي من اينكارو كردم اما هيچيم نشد ،بعد كه فهميد راست گفتم خودش زنگ زد گفت پشيمون شده و دوسم داره
الان 7 ماه ميگذره از دوستيم با اون ارتباط من با اون شده يه اس ام اس اونم اگه جواب بده
هرچي بهش ميگم يه عكس از خودت برام بفرست هميشه خودشو ميزنه به اون راه
پسرخاله ای دارم که تقریبا 6 سال ازش کوچیکترم،تنها کسیه که توی فامیل بهش نزدیکم و باهاش دردو دل میکنم،شوخی میکنم،هر لحظه که باهاشم احساس امنیت خاصی بهم دست میده!!
مدتیه که دیوونه وار عاشقش شدم،شاید کمتر همدیگه رو ببینیم ولی عکسش هر لحظه جلومه!وقتی میبینمش عضلات بدنم شل میشه و داغ میشم!!هروقت باهام حرف میزنه من محو صداش و چهره ی مهربونشم و به صحبت هاش توجهی نمیکنم!!!
اون منو مثل خواهرش(به گفته ی خودش)میدونه و من در ظاهر مجبورم که بگم :آره منم تورو مثل داداشم دوست دارم!
ولی اینطور نیست!!!من دیوونه وار عاشقشم،یه بار تصادف کرد،حالا بگذریم از اینکه چه اتفاقاتی واسش افتاد!!چون یاد آوریش دیوونم میکنه،اینقدر گریه کردم که تا یک هفته چشمهام عفونت کرد و تار میدیدم!!
چقدر این دنیا نامرده که توی این رابطه کاری کرده که من فقط عذاب بکشم!
یک بار از من خواست تا پا در میونی کنم تا با دوست دخترش آشتی کنه!!!!!!!
شما بودید چه حالی بهتون دست میداد؟؟
منم قبول کردم،تا 2 ماه سره این قضیه کنایه شنیدم و عذاب کشیدم حتی مامانم هم بو برده بود که من یه چیزیم شده و اصرار داشت منو ببره پیش روانشناس!!!!چون من دختر شاداب و خنده رویی بودم ولی مدتی بود که همش تو خودم بودم و تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدادم و چیزهای کوچیک رو بهونه میکردم تا گریه کنم
حالم از این روزگار و این دنیا بهم میخوره که فقط توش تضاد معنی داره!!!!!!!!!!!
عشق و نفرت
سلام من..... هستم دوس ندارم اسممو بگم میتونید بهم بگید فرد خوش شانس دلیل من ا اینکه اسمم فرد خوششانسه رو تو وبلاگم هم گفتم حالا اینجا هم میگم اسم خودمو فرد خوش شانس انتخاب کردم چون با ی نفر بودم که عاشقش بودم تمام زندگیم بود میمردم واسش
وقتی با اون بودم احساس میکردم دیگه عاشقی به اندازه ی من نیست و من خوش شانس ترین دخترم که با اونم.اسمش ارمین بود.خیلی اتفاقی مثل بقیه ی دوستیا با هم اشنا شدیم توی ی سایت.بعد دوستیمون معمولی بود اون عاشق یک دختر بود که ولش کرده بود اون دختر.هر روز می اومدیم تو چت و حرف میزدیم و از عشقش واسم میگفت و منم ارومش میکردم و میگفتم غصه نخور بهش عادت کرده بودم.تا اینکه یک روز گفت میخود واسه همیشه از اینترنت بره منم اون لحظه ی بغضی گلومو فشار میداد که دیگه نمیتونستم تحملس کنم ازش التماس کردم گریه کردم که بمونه اونم گفت باید فک کنه.بعد از 2روز گفت باشه منم بال دراوردم
از اون روز به بعد یک ایمیل ساختیم به اسم همدیگه و هر روز باهم بودیم از ساعت2 تا 10 شب من معتاد شده بوودم!!!اره .. من معتاد اون شده بودم بهش اعتیاد داشتم.
باهم خیلی خوب بودیم همیشه اس ام اس میدادیم یا زنگ میزدیم بهم و اون از پای تلفن بوسم میکرد و داد میزد عاشقتم!!!تمامه زندگیمی!!!منم بال درمی اوردمو میرفتم تو اسمونا با خیاله خودم.از دوستیه شیرینمون چندین ماه گذشت تا اینکه رفتارش باهام سرد شد دیگه بووسم نکرد دیگه نگفت عاشقمه و فقط من بودم که حرف میزدم تا اینکه گفت میخواد از پیشم بره منم التماسش کردم ولی نموند پیشم با اینکه میدونست دوریش عذابم میده!!منم تو این3ماهی که پیشم نبود دیوونه شدم
با عکسش هر روز چند ساعت حرف میزدم و گریه میکردم شبا بیدار میموندم چون خوابم نمیبرد فقط یکشب اس ام اس دادم بهش و اونم با سردی جوابمو داد ساعت 1:57 دقیقه ی شب بود ک دیگه هیچ اس ام اسی ازش دریافت نکردم.همون شب انقد گریه کردم که تمام انرژیمو از دست دادمو ساعت 6 صبح خوابم برد.صح که بیدار شدم چشام میسوخ و صدام درنمومد چون دیشبش داد زده بودم زار زده بودم.از اون روز به بعد روی خوش ندیدم و تصمیم گرفتم واسه همیشه تنها بمونم تو خلوت خودم چون تنهایی ی عادت شده واسم.هییی لعنت به این روزگار واسه من عاشق جا نداره